♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●
سال دوم دبیرستان بودم..یه روز از یه گروه آموزشیه تاتر اومدن مدرسمون..مربی پرورشیمون گفت که هر کسی که میخواد بیاد واسه تست..از جمله یکی از دخترایی که واسه تست اومدن من بودم..توی تست فقط من و 14 نفر دیگه قبول شدیم...خوشحال بودم..آخه تئاتر رو دوست داشتم..تئاتر در دنیای جدیدی رو بروم باز کرد..توی گروه 15 نفریمون فقط من دوم بودم و بقیه اول..من چون بزرگتر بودم همه کاره گروه از جمله منشیه صحنه بودم...با بچه ها دوست بودم اونا هم بهم احترام میزاشتن..((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))
ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
ازمدرسه اومدم خونه دیدم درخونه بازه وطبق معمول سروصدای مامان وباباچهارتاکوچه اون طرف ترمیرسید،رفتم داخل ودر روبستم مامانم بدون روسری دویدتوحیاط گوشه لبش خونی بودوچشاش خیس،بدوبدو خودمو انداختم بغلش ومحکم فشارش دادم ازاشکای اون منم گریم گرفت،طاقت اشکاشونداشتم خب این برای هربچه ای عادی بود،سرموبلندکردم توصورت مهربونش ترس رومیدیدم،بابام همچنان داشت بدوبیراه میگفت،توهمین احوال بودیم که مامانم یهوازجاش بلندشدودستموگرفت وبردگوشه حیاط،برگشتم دیدم بابام با عصبانیت داره میره بیرون،وسطای حیاط یه نگاه خشک وپرمعنی به مامان انداخت وزیرلب یه چیزایی گفت ورفت بیرون وپشت سرش در روکوبید.
((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))
ادامه مطلب...
تاریخ: شنبه 11 خرداد 1392برچسب:داستانک طنز,داستانک,داستان کوتاه,داستان آموزنده,داستانکده,داستان,داستان عاشقانه,داستان ادبی,داستان پندآموز,داستان واقعی,
ارسال توسط نــاهـــــیــد
كم كم غروب مي شد غروبي كه هميشه دوستش داشتم غروبي كه هر گاه از راه مي رسيد من و دوستانم بر بالاي كوه به آن مي نگريستيم آن لحظه فراموش نشدني باز هم در راه بود سكوت مبهمي كوهستان را پر كرده بود و همه به آسمان چشم دوخته بوديم كه يكباره صدايي خشمگين همه ي نگاهها را ربود و به سوي خود جلب كرد و بعد هيجده چرخي را ديديم كه بر پشت آن سنگ هايي بودند نميدانم چرا در دلم يكباره دلهره ايجاد شد چند نفر سوي ما آمدند و چيزي شبيه به باروت در ميان ما گذاشتند و بعد از چند ثانيه صداي انفجار مهيبي سراسر كوهستان را پوشاند(((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))
ادامه مطلب...
تاریخ: یک شنبه 18 فروردين 1392برچسب:داستانک,داستان کوتاه,داستان تخیلی,سنگ,سنگدل,داستان سنگ,,داستان آموزنده,
ارسال توسط نــاهـــــیــد
صبح روز بعد زوجین در دادگاه حضور یافتند روی صورت زن جوان زخم عمیق سه چنگال با فاصله ای بیشتر از دست انسان وجود داشت و صورت و دست های زن خون آلود بود . در 10 مرداد حکم طلاق صادر شد. زن جوان گفت جن ها دیشب آمدند ولی دیگر مرا نمی زدند آنها خوشحال بودند و گفتند اقدام خوبی کردی آن را ادامه بده این زن جوان گفت : رای طلاق را دوماه بالای کمد گذاشتم و اجرا نکردیم آن ها شب سراغ من آمدند ومرا وحشتناک کتک زدند طوریکه روی بدنم خط ونشان کشیدند. با همسرم قرار گذاشتیم ساعت 19 عصر روز بعد برای اجرای حکم طلاق به دفترخانه برویم و حضانت دو دختر م به همسرم سپرده شد . ساعت 17 آنروز قبل از مراجعه به محضر همسرم مرا نزد دعانویسی برد.((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))
ادامه مطلب...
تاریخ: پنج شنبه 19 بهمن 1391برچسب:داستانک,داستان کوتاه,داستان آموزنده,جن درمصرباستان,داستان ترسناک,داستان,داستان عاشقانه,داستان ادبی,خیانت,
ارسال توسط نــاهـــــیــد
در تاریخ 1359 شمسی اتفاقی بوقوع پیوست که افکار عمومی مردم مصر را به خود معطوف کرد این اتفاق چنین بود : مرد سی وسه ساله ای به نام عبدلعزیز ملقب به ابوکف که در دوم راهنمایی ترک تحصیل کرده بود وبه نیروهای مسلح پیوست و در جنگ خونین جبهه کانال سوئز به ستون فقراتش ترکش اصابت کرد واین مجروحیت او منجر به فلج شدن دو پایش گردید ناچار جبهه راترک کرده به شهر خود بازگشت تادر کنار مادر وبرادرانش با پای فلج به زندگی خود ادامه دهد ((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))
ادامه مطلب...
تاریخ: پنج شنبه 19 بهمن 1391برچسب:داستانک,داستان کوتاه,داستان آموزنده,جن درمصرباستان,داستان ترسناک,داستان,داستان عاشقانه,داستان ادبی,خیانت,
ارسال توسط نــاهـــــیــد
(((سلام دوست عزیز داستانی که درادامه خواهید خواند از سری داستانهای ادبیات بی ربطی است)))
عین، شین، قاف. برخی آن را علاقهی شدید قلبی میدانند. البته عشق چیزی نیست که همه دربارهاش یک جور حرف بزنند. یکی عشق را لرزیدن قلب میداند و دیگری رسیدن به معشوق. البته رسیدن به معشوق هم اقسام مختلف دارد. یکی گرفتن دست معشوق را نهایت عشق میداند. یکی راه رفتن با معشوق در زیر باران را عشق مینامد. ولی شاید دیگری به این بسنده نکند و... گرفتید چه میگویم؟ جالب این است که بعضیها کلن اعتقادی به عشق ندارند. آن را واهی میدانند و ساختهی ذهن شاعران و داستاننویسان و امثال بنده. توجه میکنید؟ شهلا ولی این طور فکر نمیکرد. برای هر زنی سخت است که با مدرک لیسانس زبان در خانه بنشیند. شهلا با این موضوع کنار آمد. همان سه سال پیش. مراسم خواستگاری که تمام شد، حاج همت او را کنار کشید و گفت: این پیمان رو من از بچگی میشناسم. هر چی نباشه پسر داییته. مادرتم اگه بود خیلی خوشحال میشد.((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))
ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
بابا خودش را می مالد به در حمام. می گویم بابا جان الان می آیم عشقم!... آمدم نفسم!... آمدم بابایی!... صبر کن عزیزم!... آمدم!...
می پرم. به سرم زده. تیغ لعنتی نیست. قیچی را برمی دارم و توی وان دراز می کشم. چند دقیقه به قیچی خیره می مانم... انگار که نمی دانم چیست... انگار که داوینچی هیچ وقت اختراعش نکرده... بازش می کنم. می بندمش. قِرِچ قُروچ صدا می دهد...
بابا ماهواره را روشن می کند. می دانم کدام کانال زده. گوشم را تیز می کنم. از بین شُر و شُر آب می شنوم. صدای آل پاچینو است. می دانم که صدای خودش است. نمی شنوم. اما می دانم که اسلحه را روی شقیقه اش گذاشته و دارد یواش می گوید؛
Five. Four… three… two… one. Fuck it.
نمی شنوم... تِر و تِر آب نمی گذارد... اما می دانم که الان است که چارلی اسلحه را از دستش بقاپد و بعدش آل پاچینو خودش را بیندازد روی چارلی و دوباره اسلحه را بگیرد و بکشد روی چارلی و داد بزند و بگوید؛
Get ovtta here!
می گوید. بلند با آن صدای مردانه اش.
- Get ovtta here!
چارلی صدایش از ترس می لرزد((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))
ادامه مطلب...
تاریخ: شنبه 23 دی 1391برچسب:ادبیات بی ربط,بویی که با او زندگی میکنم,داستانک,داستان کوتاه,داستان بی ربط,
ارسال توسط نــاهـــــیــد
(((سلام دوست عزیز داستانی که درادامه خواهید خواند از سری داستانهای ادبیات بی ربطی است)))
هِـــــــف... هِـــــــف... بوی تف خشک شده میکوبد توی صورتم... سرم را بلند میکنم. زنی با دندانهای دراز با فاصله چادر را میچپاند توی دهانش. همه چیز برایم کند میشود... حرکت دندانهای زرد زن که به دندان اسب گفته است زکــّی! چادر را گاز میگیرد. حالا شنا توی استخر دهان... دریاچه ی تف... لبهایم میلرزد... تنم مور مور میشود... اتوبوس ترمز میگیرد. حالا همه یک دست به سمت جلو لیز میخوریم. صورت زن دندانی که نزدیک می شود، بوی تف هم نزدیک می شود... خیسی چادر هم نزدیک می شود...
گرم است. اتوبوس شلوغ است. مثل کرم توی هم می لولیم. لب هایم می لرزد... می خواهم بالا بیاورم... نمی آورم... با نفرت کمی خودم را کنار می کشم و پشتم را به زن دندانی می کنم.
دستی محکم روی شانه ام می کوبد. برمی گردم. زن دندانی است! چشم هاش دارد از کاسه بیرون می زند... دهانش را باز می کند... چادر از توی دهانش می افتد... چند لحظه جای دندان ها روی چادر می ماند و بعد فقط خیسی اش...((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))
ادامه مطلب...
تاریخ: شنبه 23 دی 1391برچسب:ادبیات بی ربط,بویی که باهاش زندگی میکنم,داستانک,داستان کوتاه,داستانهای بی ربط,
ارسال توسط نــاهـــــیــد
روزی مردی خواب عجیبی دید. دید که رفته پیش فرشته ها و به کارهای انها نگاه می کند. هنگام ورود دسته ی بزرگی از فرشتگان را دید که سخت مشغول کارند و تند تند نامه هایی را که توسط پیکها از زمین می رسند باز می کنند و انها را داخل جعبه هایی می گذارند. مرد از فرشته ای پرسید: شما دارید چکار می کنید؟ فرشته در حالی که داشت نامه ای را باز می کرد گفت : اینجا بخش دریافت است و ما دعاها و تقاضاهای مردم را از خداوند تحویل می گیریم . مرد کمی جلوتر رفت . باز دسته ی بزرگی از فرشتگان را دید که کاغذ هایی را داخل پاکت می کنند و انها را توسط پیکهایی به زمین می فرستند . مرد پرسید :شماها چکار می کنید؟!
یکی از فرشتگان با عجله گفت : اینجا بخش ارسال است ما الطاف و رحمت های خداوند را برای بندگان به زمین می فرستیم .
مرد کمی جلوتر رفت ویک فرشته را دید که بیکار نشسته .
مرد با تعجب از فرشته پرسید : شما اینجا چه می کنید وچرا بیکارید؟
فرشته جواب داد : اینجا بخش تصدیق جواب است . مردمی که دعاهایشان مستجاب شده باید جواب بفرستند ولی عده ی بسیار کمی جواب می دهند .
مرد از فرشته پرسید :مردم چگونه می توانند جواب بفرستند؟
فرشته پاسخ داد : بسیار ساده فقط کافیست بگویند: خدایا شکر
تاریخ: پنج شنبه 21 دی 1391برچسب:داستان آموزنده,داستان فرشته ها,شهرفرشته ها,داستانک,داستانکده,داستانسرا,داستان,
ارسال توسط نــاهـــــیــد
دیوید شولتز یك كشتی گیر مشهور بین المللی بود .علاقه او به ورزش و اشتیاقش به زندگی موجب شده بود تمام كسانی كه او رامی شناختند از او بعنوان یه سفیر دوستی یاد كنند.حتی رقبای او دیوید را مثل یه رفیق دوست داشتند .
در 26 ژانویه 1996 دیوید بدست جان دوپان كه سرپرست مركز اموزش كشتی ای كه دیوید هفت سال در انجا اموزش دیده بود به قتل رسید.
صدها نفر در مجلس ترحیم او شركت كردند .پدرش داستان زیر را از او نقل كرده بود . این داستان امواج عاطفی قلب حاضرین را به لرزه در اورده بود.كسی نبود كه تحت تاثیر ان قرار نگرفته باشد.فیلیپ پدر دیوید چنین گفت:
وقتی عروسم تقریبا سه بعد از ظهر روز بیست و ششم با من تماس گرفت تا خبر فوت دیوید را بدهد از حیرت و ناباوری مات و مبهوت شدم و هق هق كنان چند و چون ماجرا را جویا شدم.((((بقیه دستان را در ادامه مطلب بخونید))))
ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
در چشمانش نگرانی موج می زند. نگران گریه های بی تابی نگــار است. نگران حرف و حدیث هایی است که پشت سرش در آورده اند. نگران نگاه های سنگین نامردان روزگار است. نگران آزادی امیــر است و از همه بیشتر نگران این است که آیا برای فردا کار گیرش می آید یا باید سر گرسنه روی بالش بگذارد !
دستکش هایش را از دستانش در می آورد. پوست دستش که بر اثر گرمای داخل دستکش پیر و چروک شده است را زیر آب سرد می برد تا شاید کمی از سوزش و خارش آنها بکاهد. تاولهای ریزی که لابلای انگشتانش زده شده دستانش را متورم و دردناک کرده است. به دستانش که نگاه می کنی تصور می کنی با زنی 40 ساله مواجه هستی اما وقتی چشمانت را بر روی صورتش خیره می کنی تازه متوجه می شوی با دختری کم سن و سال با صورتی ریز نقش که سنش را کمتر از حد واقعیش نمایش می دهد طرف هستی. ((((بقیه در ادامه مطلب))))
ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
دیوید جکسن رئیس پلیس ایالت یوتا مردی وظیفه شناس و پدری مهربان بود . او سالها پیش همسر خود را از دست داده بود و تنها همدم او پسرش تامز بود . تامز دوست داشت مثل پدرش یک پلیس بشود ولی نامزدش لوری با اینکار مخالف بود . انروز لوری و تامز به خانه پدر امده بودن تا به کمک او بتوانند مشکلشان را حل کنند . دیوید با صبوری به حرف انها گوش داد و سپس برای اینکه روز تعطیلشان خراب نشود به انها پیشنهاد کرد به یک سینما بروند او میخواست ان دو را کمی ارام کند و سپس در یک زمان مناسب با انها حرف بزند . ایستگاه مترو دقیقا جلوی خانه انها بود و انها تصمیم گرفتن با مترو بروند . انها انقدر مشغول صحبت بودن که اصلا متوجه نشدن کی وارد کوپه قطار شدن ((((بقیه در ادامه مطلب))))
ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
ﺩﯾﺮﻭﺯ ﺷﯿﻄﺎﻥ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻡ.ﺑﺴﺎﻃﺶ ﺭﺍ ﭘﻬﻦ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ,ﺁﺭﺍﻡ ﻧﺠﻮﺍ ﻣﯿﮑﺮﺩ.ﻣﺮﺩﻡ ﺩﻭﺭﺵ ﺟﻤﻊ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ.ﻫﯿﺎﻫﻮ ﻣﯿﮑﺮﺩﻧﺪﻭ ﻫﻮﻝ ﻣﯿﺰﺩﻧﺪﻭ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺘﻨﺪ.ﺗﻮﯼ ﺑﺴﺎﻃﺶ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺑﻮﺩ:ﻏﺮﻭﺭ,ﺣﺮﺹ,ﺩﺭﻭﻍ ﻭ ﺧﯿﺎﻧﺖ,ﺟﺎﻩ ﻃﻠﺒﯽ ﻭ ﻗﺪﺭﺕ.ﻫﺮﮐﺲ ﭼﯿﺰﯼ ﻣﯿﺨﺮﯾﺪﻭ ﺩﺭ ﺍﺯﺍﯾﺶ ﭼﯿﺰﯼ ﻣﯿﺪﺍﺩﻧﺪ.ﺑﻌﻀﯽ ﻫﺎ ﺗﮑﻪ ﺍﯼ ﺍﺯ ﻗﻠﺒﺸﺎﻥ ﺭﺍﻣﯿﺪﺍﺩﻧﺪﻭ ﺑﻌﻀﯽ ﻫﺎ ﭘﺎﺭﻩ ﺍﯼ ﺍﺯ ﺭﻭﺣﺸﺎﻥ ﺭﺍ.ﺑﻌﻀﯽ ﻫﺎ ﺍﯾﻤﺎﻧﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﻣﯿﺪﺍﺩﻧﺪﻭ ﺑﻌﻀﯽ ﻫﺎ ﺁﺯﺍﺩﮔﯿﺸﺎﻥ ﺭﺍ. ﺷﯿﻄﺎﻥ ﻣﯿﺨﻨﺪﯾﺪﻭ ﺩﻫﺎﻧﺶ ﺑﻮﯼ ﮔﻨﺪ ﺟﻬﻨﻢ ﻣﯿﺪﺍﺩ.ﺣﺎﻟﻢ ﺭﺍ ﺑﻬﻢ ﻣﯿﺰﺩ,ﺩﻟﻢ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺘﻢ ﻫﻤﻪ ﯼ ﺗﻨﻔﺮﻡ ﺭﺍ ﺗﻮﯼ ﺻﻮﺭﺗﺶ ﺗﻒ ﮐﻨﻢ. ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺫﻫﻨﻢ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﺳﺖ,ﻣﻮﺫﯾﺎﻧﻪ ﺧﻨﺪﯾﺪﻭ ﮔﻔﺖ:ﻣﻦ ﮐﺎﺭﯼ ﺑﺎ ﮐﺴﯽ ﻧﺪﺍﺭﻡ,ﻓﻘﻂ ﮔﻮﺷﻪ ﺍﯼ ﺑﺴﺎﻃﻢ ﺭﺍ ﭘﻬﻦ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻡ ﻭ ﺁﺭﺍﻡ ﻧﺠﻮﺍ ﻣﯿﮑﻨﻢ.ﻣﯿﺒﯿﻨﯽ ﺁﺩﻡ ﻫﺎ ﺧﻮﺩﺷﺎﻥ ﺩﻭﺭ ﻣﻦ ﺟﻤﻊ ﺷﺪﻩ ﺷﺪﻩ ﺍﻧﺪ. ﺳﺮﺵ ﺭﺍ ﻧﺰﺩﯾﮑﺘﺮ ﺁﻭﺭﺩﻭ ﮔﻔﺖ:ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺗﻮ ﺑﺎ ﺍﯾﻨﻬﺎ ﻓﺮﻕ ﻣﯿﮑﻨﯽ.ﺗﻮ ﺯﯾﺮﮐﯽ ﻭ ﻣﻮﻣﻦ.ﺯﯾﺮﮐﯽ ﻭ ﻣﻮﻣﻨﯽ ﺁﺩﻡ ﺭﺍ ﻧﺠﺎﺕ ﻣﯿﺪﻫﺪ.ﺍﯾﻨﻬﺎ ﺳﺎﺩﻩ ﺍﻧﺪﻭ ﮔﺮﺳﻨﻪ.ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﻫﺮ ﭼﯿﺰ ﻓﺮﯾﺐ ﻣﯿﺨﻮﺭﻧﺪ. ﺍﺯ ﺷﯿﻄﺎﻥ ﺑﺪﻡ ﻣﯽ ﺁﻣﺪ,ﺣﺮﻑ ﻫﺎﯾﺶ ﺍﻣﺎ ﺷﯿﺮﯾﻦ ﺑﻮﺩ.ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ ﮐﻪ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻧﺪ ﻭ ﺍﻭﮔﻔﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ... ﺳﺎﻋﺘﻬﺎ ﮐﻨﺎﺭ ﺑﺴﺎﻃﺶ ﻧﺸﺴﺘﻢ.ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﭼﺸﻤﻢ ﺑﻪ ﺟﻌﺒﻪ ﯼ ﻋﺒﺎﺩﺕ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﮐﻪ ﻻﺑﻪ ﻻﯼ ﭼﯿﺰﻫﺎﯼ ﺩﯾﮕﺮﺑﻮﺩ.ﺩﻭﺭ ﺍﺯ ﭼﺸﻢ ﺷﯿﻄﺎﻥ ﺍﻧﺮﺍ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺗﻮﯼ ﺟﯿﺒﻢ ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ.ﺑﺎ ﺧﻮﺩﻡ ﮔﻔﺘﻢ:ﺑﮕﺬﺍﺭ ﯾﮑﺒﺎﺭ ﻫﻢ ﮐﻪ ﺷﺪﻩ ﮐﺴﯽ ﭼﯿﺰﯼ ﺍﺯ ﺷﯿﻄﺎﻥ ﺑﺪﺯﺩﺩ.ﺑﮕﺬﺍﺭ ﯾﮑﺒﺎﺭ ﻫﻢ ﺍﻭ ﻓﺮﯾﺐ ﺑﺨﻮﺭﺩ. ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺁﻣﺪﻡ ﻭﺩﺭ ﺟﻌﺒﻪ ﯼ ﮐﻮﭼﮏ ﻋﺒﺎﺩﺕ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻡ,ﺗﻮﯼ ﺁﻥ ﺍﻣﺎ ﺟﺰ ﻏﺮﻭﺭ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﺒﻮﺩ.ﺟﻌﺒﻪ ﺍﺯ ﺩﺳﺘﻢ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﻭ ﻏﺮﻭﺭ ﺗﻮﯼ ﺍﺗﺎﻗﻢ ﺭﯾﺨﺖ.ﻓﺮﯾﺐ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ. ﺩﺳﺘﻢ ﺭﺍﺭﻭﯼ ﻗﻠﺒﻢ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻢ,ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﺁﻧﺮﺍ ﮐﻨﺎﺭ ﺑﺴﺎﻁ ﺷﯿﻄﺎﻥ ﺟﺎ ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ.ﺗﻤﺎﻡ ﺭﺍﻩ ﺭﺍ ﺩﻭﯾﺪﻡ,ﺗﻤﺎﻡ ﺭﺍﻩ ﺭﺍ ﻟﻌﻨﺘﺶ ﮐﺮﺩﻡ,ﺗﻤﺎﻡ ﺭﺍﻩ ﺭﺍ ﺧﺪﺍﺧﺪﺍ ﮐﺮﺩﻡ.ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺘﻢ ﯾﻘﻪ ﯼ ﻧﺎﻣﺮﺩﺵ ﺭﺍ ﺑﮕﯿﺮﻡ,ﻋﺒﺎﺩﺕ ﺩﺭﻭﻏﯽ ﺍﺵ ﺭﺍ ﺗﻮﯼ ﺳﺮﺵ ﺑﮑﻮﺑﻢ ﻭ ﻗﻠﺒﻢ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺲ ﺑﮕﯿﺮﻡ. ﺑﻪ ﻣﯿﺪﺍﻥ ﺭﺳﯿﺪﻡ.ﺷﯿﻄﺎﻥ ﺍﻣﺎ ﻧﺒﻮﺩ. ﺁﻥ ﻭﻗﺖ ﻧﺸﺴﺘﻤﻮ ﻫﺎﯼ ﻫﺎﯼ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩﻡ,ﺍﺯ ﺗﻪ ﺩﻝ. ﺍﺷﮏ ﻫﺎﯾﻢ ﮐﻪ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪ,ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪﻡ,ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪﻡ ﺗﺎ ﺑﯽ ﺩﻟﯽ ﺍﻡ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﻡ ﺑﺒﺮﻡ,ﮐﻪ ﺻﺪﺍﯾﯽ ﺷﻨﯿﺪﻡ...ﺻﺪﺍﯼ ﻗﻠﺒﻢ ﺭﺍ. *** ﭘﺲ ﻫﻤﺎﻥ ﺟﺎ ﺑﯽ ﺍﺧﺘﯿﺎﺭ ﺑﻪ ﺳﺠﺪﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩﻡ ﻭ ﺯﻣﯿﻦ ﺭﺍ ﺑﻮﺳﯿﺪﻡ.ﺑﻪ ﺷﮑﺮﺍﻧﻪ ﯼ ﻗﻠﺒﯽ ﮐﻪ ﭘﯿﺪﺍ ﺷﺪﻩ
تاریخ: شنبه 18 آذر 1391برچسب:داستان کوتاه,داستان عاشقانه,داستان ادبی,داستان واقعی,داستان آموزنده,داستان طنز,داستانهای کوتاه,
ارسال توسط نــاهـــــیــد
ﻣﺮﺩ ﺑﯿﮑﺎﺭﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﺳِﻤَﺖِ ﺁﺑﺪﺍﺭﭼﯽ ﺩﺭ ﻣﺎﯾﮑﺮﻭﺳﺎﻓﺖ ﺗﻘﺎﺿﺎ ﺩﺍﺩ ﺭﺋﯿﺲ ﻫﯿﺌﺖ ﻣﺪﯾﺮﻩ ﻣﺼﺎحبه ش ﮐﺮﺩ ﻭ ﺗﻤﯿﺰ ﮐﺮﺩﻥ ﺯﻣﯿﻨﺶ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﻧﻤﻮﻧﻪ ﮐﺎﺭ ﺩﯾﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ:ﺷﻤﺎ ﺍﺳﺘﺨﺪﺍﻡ ﺷﺪﯾﻦ، ﺁﺩﺭﺱ ﺍﯾﻤﯿﻠﺘﻮﻥ ﺭﻭ ﺑﺪﯾﻦ ﺗﺎ ﻓﺮﻣﻬﺎﯼ ﻣﺮﺑﻮﻃﻪ ﺭﻭ ﻭﺍﺳﻪ ﺗﻮﻥ ﺑﻔﺮﺳﺘﻢ ﺗﺎ ﭘﺮ ﮐﻨﯿﻦ ﻭ ﻫﻤﯿﻨﻄﻮﺭ ﺗﺎﺭﯾﺨﯽ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﮐﺎﺭ ﺭﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﻨﯿﻦ... ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ:ﺍﻣﺎ ﻣﻦ ﮐﺎﻣﭙﯿﻮﺗﺮ ﻧﺪﺍﺭﻡ، ﺍﯾﻤﯿﻞ ﻫﻢ ﻧﺪﺍﺭﻡ!ﺭﺋﯿﺲ ﻫﯿﺌﺖ ﻣﺪﯾﺮﻩ:ﮔﻔﺖ:ﻣﺘﺄﺳﻔﻢ.ﺍﮔﻪ ﺍﯾﻤﯿﻞ ﻧﺪﺍﺭﯾﻦ، ﯾﻌﻨﯽ ﺷﻤﺎ ﻭﺟﻮﺩ ﺧﺎﺭﺟﯽ ﻧﺪﺍﺭﯾﻦ.ﻭ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﻭﺟﻮﺩ ﺧﺎﺭﺟﯽ ﻧﺪﺍﺭﻩ، ﺷﻐﻞ ﻫﻢ ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﻪ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻪ ﻣﺮﺩ ﺩﺭ ﮐﻤﺎﻝ ﻧﻮﻣﯿﺪﯼ ﺍﻭﻧﺠﺎ ﺭﻭ ﺗﺮﮎ ﮐﺮﺩ.ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﺴﺖ ﺑﺎ ﺗﻨﻬﺎ۱۰ﺩﻻﺭﯼ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺟﯿﺒﺶ ﺩﺍﺷﺖ ﭼﻪ ﮐﺎﺭ ﮐﻨﻪ.ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺖ ﺑﻪ ﺳﻮﭘﺮﻣﺎﺭﮐﺘﯽ ﺑﺮﻩ ﻭ ﯾﮏ ﺻﻨﺪﻭﻕ.۱۰ﮐﯿﻠﻮﯾﯽ ﮔﻮﺟﻪ ﻓﺮﻧﮕﯽ ﺑﺨﺮﻩ ﺑﻌﺪ ﺧﻮﻧﻪ ﺑﻪ ﺧﻮﻧﻪ ﮔﺸﺖ ﻭ ﮔﻮﺟﻪ ﻓﺮﻧﮕﯿﻬﺎ ﺭﻭ ﻓﺮﻭﺧﺖ.ﺩﺭ ﮐﻤﺘﺮ ﺍﺯ ﺩﻭ ﺳﺎﻋﺖ، ﺗﻮﻧﺴﺖ ﺳﺮﻣﺎیه ش ﺭﻭ ﺩﻭ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﮐﻨﻪ.ﺍﯾﻦ ﻋﻤﻞ ﺭﻭ ﺳﻪ ﺑﺎﺭ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﺎ۶۰ﺩﻻﺭ ﺑﻪ ﺧﻮﻧﻪ ﺑﺮﮔﺸﺖ.ﻣﺮﺩ ﻓﻬﻤﯿﺪ ﻣﯿﺘﻮﻧﻪ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻃﺮﯾﻖ ﺯﻧﺪﮔﯿﺶ ﺭﻭ ﺑﮕﺬﺭﻭﻧﻪ، ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺯﻭﺩﺗﺮ ﺑﺮﻩ ﻭ ﺩﯾﺮﺗﺮ ﺑﺮﮔﺮﺩﻩ ﺧﻮﻧﻪ.ﺩﺭ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﭘﻮﻟﺶ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺩﻭ ﯾﺎ ﺳﻪ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﻣﯿﺸﺪ.ﺑﻪ ﺯﻭﺩﯼ ﯾﻪ ﮔﺎﺭﯼ ﺧﺮﯾﺪ، ﺑﻌﺪ ﯾﻪ ﮐﺎﻣﯿﻮﻥ، ﻭ ﺑﻪ ﺯﻭﺩﯼ ﻧﺎﻭﮔﺎﻥ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﻭ ﺩﺭ ﺧﻂ ﺗﺮﺍﻧﺰﯾﺖ ﭘﺨﺶ ﻣﺤﺼﻮﻻﺕ ﺩﺍﺷﺖ.... ﭘﻨﺞ ﺳﺎﻝ ﺑﻌﺪ، ﻣﺮﺩ ﺩﯾﮕﻪ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﯾﻦ ﺧﺮﺩﻩ ﻓﺮﻭﺷﺎﻥ ﺍﻣﺮﯾﮑﺎ ﺷﺪ. ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﺁﯾﻨﺪه ﺧﺎﻧﻮﺍﺩه ش ﺑﺮﻧﺎﻣﻪ ﺭﯾﺰﯼ ﮐﻨﻪ، ﻭ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺖ ﺑﯿﻤﻪ ﻋﻤﺮ ﺑﮕﯿﺮﻩ.ﺑﻪ ﯾﻪ ﻧﻤﺎﯾﻨﺪﮔﯽ ﺑﯿﻤﻪ ﺯﻧﮓ ﺯﺩ ﻭ ﺳﺮﻭﯾﺴﯽ ﺭﻭ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﮐﺮﺩ.ﻭﻗﺘﯽ ﺻﺤﺒﺖ ﺷﻮﻥ ﺑﻪ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺭﺳﯿﺪ، ﻧﻤﺎﯾﻨﺪﻩ ﺑﯿﻤﻪ ﺍﺯ ﺁﺩﺭﺱ ﺍﯾﻤﯿﻞ ﻣﺮﺩ ﭘﺮﺳﯿﺪ.ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ: ﻣﻦ ﺍﯾﻤﯿﻞ ﻧﺪﺍﺭﻡ. ﻧﻤﺎﯾﻨﺪﻩ ﺑﯿﻤﻪ ﺑﺎ ﮐﻨﺠﮑﺎﻭﯼ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﺷﻤﺎ ﺍﯾﻤﯿﻞ ﻧﺪﺍﺭﯾﻦ، ﻭﻟﯽ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺣﺎﻝ ﺗﻮﻧﺴﺘﯿﻦ ﯾﮏ ﺍﻣﭙﺮﺍﺗﻮﺭﯼ ﺩﺭ ﺷﻐﻞ ﺧﻮﺩﺗﻮﻥ ﺑﻪ ﻭﺟﻮﺩ ﺑﯿﺎﺭﯾﻦ..ﻣﯿﺘﻮﻧﯿﻦ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﯿﻦ ﺑﻪ ﮐﺠﺎﻫﺎ ﻣﯿﺮﺳﯿﺪﯾﻦ ﺍﮔﻪ ﯾﻪ ﺍﯾﻤﯿﻞ ﻫﻢ ﺩﺍﺷﺘﯿﻦ؟ﻣﺮﺩ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺪﺗﯽ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺁﺭﻩ!ﺍﺣﺘﻤﺎﻻً ﻣﯿﺸﺪﻡ ﯾﻪ ﺁﺑﺪﺍﺭﭼﯽ ﺩﺭ ﺷﺮﮐﺖ ﻣﺎﯾﮑﺮﻭﺳﺎﻓﺖ
تاریخ: شنبه 18 آذر 1391برچسب:داستان کوتاه,داستان عاشقانه,داستان ادبی,داستان واقعی,داستان آموزنده,داستان طنز,داستانهای کوتاه,
ارسال توسط نــاهـــــیــد
ﻣﺎﻫﯽﮐﻮﭼﮑﯽﺩﺭﺍﻗﯿﺎﻧﻮﺱﺑﻪﻣﺎﻫﯽ ﺑﺰﺭﮒﺩﯾﮕﺮﯼﮔﻔﺖ:ﺑﺒﺨﺸﯿﺪﺁﻗﺎ،ﺷﻤﺎ ﺍﺯﻣﻦﺑﺰﺭﮒ ﺗﺮﻭ ﺑﺎﺗﺠﺮﺑﻪ ﺗﺮﻫﺴﺘﯿﺪ ﻭ ﺍﺣﺘﻤﺎﻻﻣﯽﺗﻮﺍﻧﯿﺪﺑﻪﻣﻦﮐﻤﮏﮐﻨﯿﺪﺗﺎ ﭼﯿﺰﯼﺭﺍﮐﻪﻣﺪﺕﻫﺎﻫﻤﻪﺟﺎﺩﺭ ﺟﺴﺖﻭﺟﻮﯼﺁﻥﺑﻮﺩﻩﺍﻡﻭﻧﯿﺎﻓﺘﻪﺍﻡ ﺭﺍﭘﯿﺪﺍﮐﻨﻢ؛ﻣﻤﮑﻦﺍﺳﺖﺑﻪﻣﻦ ﺑﮕﻮﯾﯿﺪ:ﺍﻗﯿﺎﻧﻮﺱ ﮐﺠﺎﺳﺖ؟ ﻣﺎﻫﯽﺑﺰﺭﮒﺗﺮﭘﺎﺳﺦﺩﺍﺩ:ﺍﻗﯿﺎﻧﻮﺱ ﻫﻤﯿﻦﺟﺎﺳﺖﮐﻪﺷﻤﺎﻫﻢﺍﮐﻨﻮﻥﺩﺭ ﺁﻥ ﺷﻨﺎ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﺪ. ﻣﺎﻫﯽﮐﻮﭼﮏﭘﺎﺳﺦﺩﺍﺩ:ﻧﻪ!ﺍﯾﻦﮐﻪ ﻣﻦﺩﺭﺁﻥﺷﻨﺎﻣﯽﮐﻨﻢﺁﺏﺍﺳﺖﻧﻪ ﺍﻗﯿﺎﻧﻮﺱ.ﻣﻦﺑﻪﺩﻧﺒﺎﻝﯾﺎﻓﺘﻦﺍﻗﯿﺎﻧﻮﺱ ﻫﺴﺘﻢﻧﻪﺁﺏﻭﺑﺎﺳﺮﺧﻮﺭﺩﮔﯽﺩﻭﺭ ﺷﺪ.
تاریخ: یک شنبه 12 آذر 1391برچسب:داستان کوتاه,داستان عاشقانه,داستان ادبی,داستان واقعی,داستان آموزنده,داستان طنز,داستانهای کوتاه,
ارسال توسط نــاهـــــیــد
ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺩﺳﺖ ﺑﻪ ﭘﺮﻧﺪﻩ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺍﺯﻻﻧﻪﺍﻓﺘﺎﺩﻩﺍﻧﺪﻧﻤﯽﺯﻧﻨﺪ.ﻣﺒﺎﺩﺍﺑﻮﯼ ﺁﺩﻡ ﺑﮕﯿﺮﻧﺪ. ﻣﯽﮔﻮﯾﻨﺪ ﻭﻗﺘﯽ ﺟﻮﺟﻪﻫﺎ ﺑﻮﯼ ﺁﺩﻡ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﻧﺪ ﻣﻤﮑﻦ ﺍﺳﺖﺣﺘﯽﭘﺪﺭﻭﻣﺎﺩﺭﺷﺎﻥﻫﻢﺑﺎﺁﻧﻬﺎ ﻏﺮﯾﺒﯽﮐﻨﻨﺪ.ﻏﺮﯾﺒﯽ ﺩﺭﺩ ﺑﺪﯼ ﺍﺳﺖ.ﺧﺪﺍ ﻧﮑﻨﺪ ﮐﺴﯽ ﺑﻪ ﻏﺮﯾﺒﯽ ﺑﯿﻔﺘﺪ.ﻣﻬﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﺠﺎﺳﺖ.ﻣﻬﻢﻧﯿﺴﺖﭼﻘﺪﺭﺩﻭﺭﺍﺳﺖ. ﺍﺻﻼﺩﻭﺭﻭﻧﺰﺩﯾﮑﯽﺩﺭﻣﻘﺎﺑﻞﻏﺮﯾﺒﯽ ﺣﺮﻓﻬﺎﯼﺑﯽﺍﻫﻤﯿﺘﯽﻫﺴﺘﻨﺪ.ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻏﺮﯾﺒﯽﺩﺭﻣﻦﺍﺯﺯﻣﺎﻧﯽﭘﯿﺪﺍﺷﺪﮐﻪ ﺑﻮﯼﺁﺩﻡﮔﺮﻓﺘﻢ.ﯾﮏﮔﻨﺠﺸﮏﺍﯾﺮﺍﻧﯽ ﻣﺜﻞﺗﻤﺎﻡﮔﻨﺠﺸﮑﻬﺎﯼﺩﻧﯿﺎ،ﭘﺮﺳﺮﻭ ﺯﺑﺎﻥﻭﺳﺤﺮﺧﯿﺰﺑﻮﺩﻡ.ﻫﻤﭽﯿﻦﺍﺯﯾﻦ ﺷﺎﺧﻪﺑﻪﺁﻥﺷﺎﺧﻪﻣﯽﭘﺮﯾﺪﻡﮐﻪﺑﺮﮒ ﺍﺯ ﺑﺮﮒ ﺗﮑﺎﻥ ﻧﻤﯽﺧﻮﺭﺩ. ¤¤¤¤¤بقیه داستان درادامه مطلب¤¤¤¤¤
ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
ﺷﺨﺼﯽ ﻧﻘﻞ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﮐﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﺷﯿﺮﺍﺯ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﻭ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﭘﯿﺮﺯﻧﯽ ﺟﻬﺖ ﺍﻗﺎﻣﺖ ﻭﺍﺭﺩ ﺷﺪﻡ ، ﻧﺎﮔﺎﻩ ﺩﺭ ﻓﻀﺎﯼ ﺧﺎﻧﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﺻﺎﺣﺒﺨﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻡ ﻭ ﯾﮑﺪﻝ ﻧﻪ ﮐﻪ ﺻﺪ ﺩﻝ ﻋﺎﺷﻖ ﺍﻭ ﺷﺪﻡ.ﻧﺰﺩ ﭘﯿﺮﺯﻥ ﺭﻓﺘﻪ ﻭ ﺷﺮﺡ ﺣﺎﻝ ﺧﻮﺩﻡ ﺭﺍ ﮔﻔﺘﻢ. ﭘﯿﺮﺯﻥ ﮔﻔﺖ:ﺍﯾﻦ ﻣﻄﻠﺐ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺳﻬﻞ ﻭ ﺁﺳﺎﻥ ﺍﺳﺖ ﺗﻮ ﻓﻘﻂ ﺗﺪﺍﺭﮎ ﻋﺮﻭﺳﯽ ﺭﺍ ﺑﮕﯿﺮ ﺑﺎﻗﯽ ﮐﺎﺭﻫﺎ ﺭﺍ ﻣﻦ ﺩﺭﺳﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ¤¤¤¤¤¤¤بقیه داستان را در ادامه مطلب دنبال کنید¤¤¤¤¤¤¤
ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
داستان تخیلی ایرانی چه کسی از ویس و رامین می ترسد وچرا؟این داستان زیبا را در ادامه مطلب بخوانید لطفا نظر بذارید
ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
آخرین مطالب